فیک ٩٩

جونگ‌هی از سرویس بهداشتی اومد بیرون، یه نفس عمیق کشید و چشم‌هاش تهدیدکننده به نظر می‌رسیدن. به سمت جیمین رفت که پشت میز نشسته بود و مشغول بازی با قاشق چنگالش بود. وقتی جونگ‌هی نشستنی خواست سر جاش بشینه، جیمین با یه حالت نیمه‌عصبانی دستش رو توی هوا گرفت.

جیمین: چرا انقدر دیر کردی؟ داشتم دیوونه می‌شدم! کوتاه بیا دیگه.

جونگ‌هی با اون قیافه‌ی مرموزش، یه لبخند نصفه‌نیمه زد و بی‌ذره‌ای شوخی و با لحنی سرد گفت:
جونگ‌هی: چرا می‌ترسی؟ مگه من چیزی گفتم؟

همین یه جمله کافی بود که جیمین با تردید دستش رو ول کنه. اما به هیچ وجه نتونست آرامشش رو حفظ کنه. انگار یه چیزی بینشون بود که نمی‌خواست برملا بشه. جونگ‌هی نشست و توی سکوت سرش رو پایین انداخت، در حالی که جیمین مدام گوشه لبشو می‌گزید.

چند لحظه بعد، کوک با لبخندی فراتر از اندازه معمول ظاهر شد. انگار که از یه خبر خوب مسلم خبر داره یا شاید هم یه نقشه‌ای توی سرشه. همزمان با کوک، هرا که خواب‌آلود و خسته به نظر می‌رسید، با گریه‌های ریزش غر زد:
هرا: بابااا... می‌میرم از خستگی!

کوک بدون معطلی خم شد سمت هرا.
کوک: الان می‌ریم، کوچولو. الان!

بلند شد، و جیمین هم آروم از پشتش ایستاد. کوک یه دستش رو به نشونه خداحافظی بلند کرد و گفت:
کوک: دیدنتون خیلی خوب بود، ‌.
جیمین: همچنین، بای.

کوک هرا رو توی بغلش گرفت، یه لحظه مکث کرد، انگار می‌خواست چیزی بیشتر بگه. اما سکوت کرد و از سالن رفت بیرون. صدای قدم‌هاش سنگین بود، ولی پشتش یه چیزی جا مونده بود که جیمین نمی‌دونست چیه.

حالا دیگه فقط جیمین و جونگ‌هی بودن. سکوت کل فضا رو پر کرده بود. جیمین ناگهان دست جونگ‌هی رو محکم گرفت و دستش مثل سنگ قفل شد. جونگ‌هی حتی یه پلک هم نزد.
جیمین (با لحن زمزمه و تهدید): تو بهتره هیچی به هوسوک نگی... وگرنه کارت تمومه.

جونگ‌هی فقط با یه لبخند ریز پاسخش رو داد. نگاهش عجیب بود، انگار منتظر دیدن جنبه دیگه‌ای از جیمین بود. جیمین بدون توجه سریع به سمت پیشخدمت رفت و حساب رو صاف کنه. ولی وقتی دستش رو به جیبش برد، پیشخدمت آروم گفت:
خدمه: آقای جئون قبلاً حساب کردن، آقای «پارک».

دست جیمین توی هوا خشک شد. پلک زد و سری تکون داد. از در رفت بیرون. وقتش بود ماشین رو پیدا کنه.

وقتی سوار شدن و رفتن، کوکی که قبلاً رفته بود، حالا کنار یه ماشین دیگه ایستاده بود. به راننده‌اش گفت:
کوک: حواست باشه. دقیق ببین کجا می‌رن.
راننده: چشم رییس.

کوک از اونجا جدا شد و سریع به سمت ماشین خودش رفت، سوار شد و اثری ازش باقی نموند.

---

چند هفته بعد – عمارت خانواده جئون

صبح شده بود. هرا، با همون انرژی بالای خودش، می‌دوید و جیغ می‌زد. صدای خنده‌هاش پر از ذوق بود.
هرا: باباااااا! امروز منو ببر خونه جونگ‌هی! می‌خوایم باهاش بازی کنیم.

جیغ‌های بچگونه‌اش کل عمارت رو پر کرده بود و کوک رو توی یه موقعیت سخت گذاشته بود. از یه طرف نمی‌خواست هرا رو بره طرف جونگ‌هی. ولی از یه طرف نمی‌خواست اونو دلخور کنه. پشت کوک، تهیونگ با همون خونسردی همیشگیش ایستاد و بدون این که مستقیم چیزی بگه، آروم حمایت خودش رو از هرا نشون داد:
تهیونگ: بذار بره. اون بچه‌ست، چه اتفاقی می‌خواد بیفته؟

کوک با خودش درگیر بود، ولی هرا دست بردار نبود. آخر سر نفس عمیقی کشید و گفت:
کوک: خیلی خب، بریم. ولی تا عصر ، باشه؟

هرا از خوشحالی پرید بالا و جیغ زد:
هرا: واقعاً؟! وای خدای من، مرسی بابا!

کوک از پشت نگاهش کرد، لبخندی زد، ولی عمیقاً تو فکر بود.
کوک: زود آماده شو، قبل این که پشیمون بشم.

هرا با سرعت به سمت اتاق خودش پرید. دو دقیقه نشده از هیجان لباس خوشگلش رو پوشید و برگشت. وقتی از در اومد بیرون، کوک از دیدنش چند لحظه خشکش زد. متوجه نبود که دختر کوچولوش انقدر زود داره بزرگ می‌شه و انقدر زیباست.

هرا با قدم‌های تند به سمت ماشین دوید. همش می‌خندید.
هرا: بابا، زود باش، منتظرم دیگه!

کوک در ماشین رو براش باز کرد و خودش هم کنار نشست. بعد به راننده گفت:
کوک: یه راست برو خونه پارک.

راننده سری تکون داد.
راننده: چشم.

وقتی ماشین حرکت کرد، کوک مثل همیشه با ذهنی سنگین و هزار تا فکر موند. چیزی قرار بود تغییر کنه... خیلی زود. ولی چی؟ خودش هم نمی‌دونست.
دیدگاه ها (۳)

فیک١٠٠

به زور آپلود شده

فیک ٩٨

فیک ٨٢چند سال از اون روز لعن*تی می‌گذره، اما برای کوک انگار ...

زندگی نامعلوم

black flower(p,302)

black flower(p,308)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط